همیشه آخر قصه یکی راهی شده رفته
یکی مبهوته و یاد روزای رفته میافته
نه اون که میره میخواد و نه اینکه مونده میخنده
شاید این جوری قسمت بود، چی میشه بی تو آینده
چی میشه بی تو روزایی که هر لحظهش یه دنیا بود
نمیشه بی تو خندید و نمیشه فکر فردا بود
تموم لحظههام آهِ خیال با تو بودن شد
چه روزایی که پژمرد و چه رویایی که پرپر شد
یه عمره با خودم تنها ولی سخت میشه عادت کرد
نمیشه رفته باشی تو، نمیشه اینو باور کرد
خیابونای تاریک و یه از خود بیخود شبگرد
یه مشت رویای تو خالی، همه دلتنگتن برگرد
چی میشه بی تو روزایی که هر لحظهش یه دنیا بود
نمیشه بی تو خندید و نمیشه فکر فردا بود
تموم لحظههام آهِ خیال با تو بودن شد
چه روزایی که پژمرد و چه رویایی که پرپر شد
ترانهسرا: رضا میرفخرایی

چشم من! بیا منو یاری بکن
گونههام خشکیده شد، کاری بکن!
غیر گریه مگه کاری میشه کرد؟
کاری از ما نمیاد، زاری بکن!
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد!
هرچی دریا رو زمین داره خدا
با تموم ابرای آسمونا
کاشکی میداد همه رو به چشم من
تا چشام به حال من گریه کنن!
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد!
قصهی گذشتههای خوب من
خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن
حالا باید سر رو زانو بذارم
تا قیامت اشک حسرت ببارم
دل هیشکی مثل من غم نداره
مثل من غربت و ماتم نداره
حالا که گریه دوای دردمه
چرا چشمم اشکشو کم میاره؟
خورشید روشن ما رو دزدیدن
زیر اون ابرای سنگین کشیدن!
همه جا رنگ سیاه ماتمه
فرصت موندنمون خیلی کمه!
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد!
سرنوشت چشاش کوره، نمیبینه!
زخم خنجرش میمونه تو سینه
لب بسته، سینهی غرق به خون
قصهی موندن آدم همینه
اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد
تا قیامت دل من گریه میخواد!

من با همهی درد جهان ساختم اما
با درد تو هر ثانیه در حال نبردم
تو دور شدی از من و با این همه یک عمر
من غیر تو حتا به کسی فکر نکردم
من خسته تن از این همه تاوان جدایی
ای بیخبر از حال من امروز کجایی
من صبر نکردم که به این روز بیفتم
انقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی
ای دوست کجایی؟
انقدر که راحت به خودم سخت گرفتم
از عشق شده باور من درد کشیدن
گیرم همه آیندهی من پاک شد از تو
با خاطرههای تو چه باید بکنم من
من خستهام از این همه تاوان جدایی
ای بیخبر از حال من امروز کجایی
من صبر نکردم که به این روز بیفتم
انقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی
ای دوست کجایی؟

چه شبی است!
چه لحظههای سبک و مهربان و لطیفی،
گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشستهام.
میبارد و میبارد و هر لحظه بیشتر نیرو میگیرد.
هر قطرهاش فرشتهای است که از آسمان بر سرم فرود میآید.
چه میدانم؟
خداست که دارد یک ریز، غزل میسراید؛
غزلهای عاشقانهی مهربان و پر از نوازش.
هر قطرهی این باران،
کلمهای از آن سرودهاست.
دکتر شریعتی

دوست داشتن، عشق و اردات و ایمان دو روح آشنای خویشاوند است.
دو انسانی که جز آن خمیرهی صمیمی و ناب و منزهی که منِ انسانی خالص هر کسی را میسازد،
هیچ مصلحتی و ضرورتی آنان را به یکدیگر نمیپیوندد.
پیوندی که نه طبیعت، نه خلقت، بلکه تنهایی میان دو تنهای خویشاوند، بسته است.
دوست داشتن از عشق برتر است.
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی؛
اما دوست داشتن پیوندی خودآگاه و از روی بصیرت، روشن و زلال.
عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هرچه از غریزه سرزند بیارزش است
و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز همگام با آن اوج مییابد.
عشق با شناسنامه بیارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سالها بر آن اثر میگذارد؛
اما دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند و بر آشیانهی بلندش روز و روزگار را دستی نیست.
عشق در هر رنگی و سطحی، با زیبایی محسوس، در نهان یا آشکار رابطه دارد؛
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گیج و جذب زیباییهای روح که زیباییهای محسوس را به گونهای دیگر میبیند.
عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن.
عشق بینایی را میگیرد و دوست داشتن میدهد.
عشق یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بیانتها و مطلق.
عشق همواره با شکآلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر.
از عشق هرچه بیشتر مینوشیم، سیراب تر میشویم و از دوست داشتن هر چه بیشتر، تشنه تر.
عشق هرچه دیرتر میپاید کهنه تر میشود و دوست داشتن نوتر.
دکتر علی شریعتی

همسفر!
در این راه طولانی، که ما بیخبریم و چون باد میگذرد، بگذار خرده اختلافهایمان باهم، باقی بماند.
خواهش میکنم! مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی.
مخواه که هرچه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هرچه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوهی نگاه کردن را.
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقهمان یکی و رویامان یکی.
همسفر بودن و همهدف بودن، ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست
و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است.
عزیز من!
دو نفر که سخت و بیحساب عاشق هماند و عشق، آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است،
واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند!
اگر چنین حالتی پیش بیاید باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق. یکی کافی است.
عشق، از خودخواهیها و خودپرستیها گذشتن است؛ اما این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.
من از عشق زمینی حرف میزنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد،
بگذار فرق داشته باشیم، بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم، بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید.
بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هرچیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم؛
اما نخواهیم که بحث، مارا به نقطهی مطلقاً واحدی برساند.
بحث باید مارا به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل.
بیا بحث کنیم، بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم، بیا کلنجار برویم؛
اما سرانجام نخواهیم غلبه کنیم و این غلبه منجر به آن شود که تو نیز چون من بیندیشی یا به عکس.
مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است، تفاهم بهتر از تسلیم شدن است.
من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم
و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم بیآنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.
عزیز من!
دونیمه، زمانی به راستی یکی میشوند و از دو «تنها» یک «جمع کامل» میسازند که بتوانند کمبودهای هم را جبران کنند،
نه آنکه عین مطلق هم شوند، چیزی بر هم مضاف نکنند و مسائل خاص و تازهای را پیش نکشند؛
پس بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم.
بیا تصمیم بگیریم که حرکاتمان، رفتارمان، حرفزدنمان و سلیقهمان، کاملاً یکی نشود
و فرصت بدهیم که خرده اختلافها و حتی اختلافهای اساسیمان، باقی بماند
و هرگز، اختلاف نظر را وسیلهی تهاجم قرار ندهیم…
عزیز من! بیا متفاوت باشیم!

هوا سرد است
من از عشق لبریزم
چنان گرمم
چنان با یاد تو در خویش سرگرمم
که رفت روزها و لحظهها از خاطرم رفته است
هوا سرد است اما من
به شور و شوق دلگرمم
چه فرقی میکند فصل بهاران یا زمستان است؟
تو را هر شب درون خواب میبینم..
تمام دستههای نرگس دیماه را در راه میچینم
و وقتی از میان کوچه میآیی
و وقتی قامتت را در زلال اشک میبینم
به خود آرام میگویم:
دوباره خواب میبینم!
دوباره وعدهی دیدارمان در خواب شب باشد
بیا..
من دستههای نرگس دی ماه را در راه میچینم.
لیلا مؤمنپور

امشب از آسمان دیدهی تو
روی شعرم ستاره میبارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجههایم جرقه میکارد
شعر دیوانهی تبآلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دوباره میسوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
شب پر از قطرههای الماس است
از سیاهی چرا هراسیدن
آنچه از شب به جای میماند
عطر سکرآور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانهی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو.. بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفان
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو میخواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
بس که لبریزم از تو میخواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه به تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

خدا ما رو برای هم نمیخواست .. فقط میخواست همو فهمیده باشیم
بدونیم نیمهی ما مال ما نیست .. فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم
تموم لحظه های این تب تلخ .. خدا از حسرت ما با خبر بود
خودش ما رو برای هم نمیخواست .. خودت دیدی دعامون بیاثر بود
چه سخته مال هم باشیم و بیهم .. میبینم میری و میبینی میرم
تو وقتی هستی اما دوری از من .. نه میشه زنده باشم نه بمیرم
نمیگم دلخور از تقدیرم اما .. تو میدونی چقدر دلگیره این عشق
فقط چون دیر باید میرسیدیم .. داره رو دست ما میمیره این عشق
دکتر افشین یداللهی

کنار سیب و رازقی .. نشسته عطر عاشقی
من از تبار خستگی .. بیخبر از دلبستگی
عـاشقم
ابر شدم صدا شدی .. شاه شدم گدا شدی
شعر شدم قلم شدی .. عشق شدم تو غم شدی
لیلای من دریای من .. آسوده در رویای من
این لحظه در هوای تو .. گمشده در صدای تو
من عاشقم مجنون تو .. گمگشته در بارون تو
مجنون لیلی بیخبر .. در کوچه های در به در
مست و پریشون و خراب .. هر آرزو نقش بر آب
شاید که روزی عاقبت .. آروم بگیرد در دلت
کنار هر ستاره ای .. نشسته ابر پارهای
من از تبار سادگی .. بیخبر از دلدادگی
عـاشقم
ماه شدم ابر شدی .. اشک شدم صبر شدی
برف شدم آب شدی .. قصه شدم خواب شدی
لیلای من دریای من .. آسوده در رویای من
این لحظه در هوای تو .. گمشده در صدای تو
من عاشقم مجنون تو .. گمگشته در بارون تو
مجنون لیلی بیخبر .. در کوچههای در به در
مست و پریشون و خراب .. هر آرزو نقش بر آب
شاید که روزی عاقبت .. آروم بگیرد در دلت

.: Weblog Themes By Pichak :.