مگذار که عشق، به عادت دوست داشتن تبدیل شود!
مگذار که حتی آب دادن گلهای باغچه، به عادت آب دادن گلهای باغچه بدل شود!
عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست؛
پیوسته نو کردن خواستنیست که خود پیوسته، خواهان نو شدن است و دگرگون شدن.
تازگی، ذات عشق است و طراوت، بافت عشق.
چگونه میشود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟
عشق، تن به فراموشی نمیسپارد، مگر یک بار برای همیشه.
جام بلور، تنها یک بار میشکند.
میتوان شکستهاش را، تکههایش را، نگه داشت؛
اما شکستههای جام، آن تکههای تیز برنده، دیگر جام نیست.
احتیاط باید کرد.
همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم، عشق نیز.
بهانهها، جای حس عاشقانه را خوب میگیرند..
همسفر!
در این راه طولانی، که ما بیخبریم و چون باد میگذرد، بگذار خرده اختلافهایمان باهم، باقی بماند.
خواهش میکنم! مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی.
مخواه که هرچه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هرچه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوهی نگاه کردن را.
مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقهمان یکی و رویامان یکی.
همسفر بودن و همهدف بودن، ابداً به معنای شبیه بودن و شبیه شدن نیست
و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است.
عزیز من!
دو نفر که سخت و بیحساب عاشق هماند و عشق، آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است،
واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، حجاب برفی قله علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند!
اگر چنین حالتی پیش بیاید باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق. یکی کافی است.
عشق، از خودخواهیها و خودپرستیها گذشتن است؛ اما این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.
من از عشق زمینی حرف میزنم که ارزش آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد،
بگذار فرق داشته باشیم، بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.
بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم، بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید.
بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هرچیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم؛
اما نخواهیم که بحث، مارا به نقطهی مطلقاً واحدی برساند.
بحث باید مارا به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل.
بیا بحث کنیم، بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم، بیا کلنجار برویم؛
اما سرانجام نخواهیم غلبه کنیم و این غلبه منجر به آن شود که تو نیز چون من بیندیشی یا به عکس.
مختصری نزدیک شدن بهتر از غرق شدن است، تفاهم بهتر از تسلیم شدن است.
من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم
و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم بیآنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.
عزیز من!
دونیمه، زمانی به راستی یکی میشوند و از دو «تنها» یک «جمع کامل» میسازند که بتوانند کمبودهای هم را جبران کنند،
نه آنکه عین مطلق هم شوند، چیزی بر هم مضاف نکنند و مسائل خاص و تازهای را پیش نکشند؛
پس بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم.
بیا تصمیم بگیریم که حرکاتمان، رفتارمان، حرفزدنمان و سلیقهمان، کاملاً یکی نشود
و فرصت بدهیم که خرده اختلافها و حتی اختلافهای اساسیمان، باقی بماند
و هرگز، اختلاف نظر را وسیلهی تهاجم قرار ندهیم…
عزیز من! بیا متفاوت باشیم!
وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست، نگفتم عزیزم این کار را نکن! نگفتم برگرد و یک بار دیگر به من فرصت بده!
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه؟ رویم را برگرداندم. حالا او رفته و من تمام چیزهایی را که نگفتم میشنوم..
نگفتم عزیزم متأسفم؛ چون من هم مقصر بودم..
نگفتم اختلافها را کنار بگذاریم؛ چون تمام آنچه میخواهیم عشق و وفاداری و مهلت است..
گفتم اگر راهت را انتخاب کردهای، من آن را سد نخواهم کرد.
حالا او رفته..
حالا او رفته و من تمام چیزهایی را که نگفتم میشنوم!
او را در آغوش نگرفتم و اشکهایش را پاک نکردم.
نگفتم اگر تو نباشی زندگیام بیمعنی خواهد بود..
فکر میکردم از تمامی آن بازیها خلاص خواهم شد.
اما حالا تنها کاری که میکنم گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم!
نگفتم بارانیات را درآر.. قهوه درست میکنم و با هم حرف میزنیم..
نگفتم جاده بیرون خانه، طولانی و خلوت و بیانتهاست..
گفتم موفق باشی، خدانگهدار.
او رفت و مرا تنها گذاشت تا با تمام چیزهایی که نگفتم زندگی کنم..
شل سیلور استاین
هر لحظه را به گونهای زندگی کن که گویی واپسین لحظه است و کسی چه میداند؟ شاید آخرین لحظه باشد.
عشق، نخستین گام به سوی ملکوت است و تسلیم، آخرین آن؛ آری تمام سفر دو گام بیش نیست.
زندگی را تنها زمانی میشناسی که آماده سفر به ناشناخته شوی.
اگر به شناخته چنگ بزنی، به ذهن چنگ زدهای و ذهن زندگی نیست.
بیشتر عشق بورز تا بیشتر شوی.. کمتر عشق بورزی، کمتر خواهی بود.
توان عشق ورزیدن تو، ترازوی سنجش توست و میزان عشق تو، ترازوی وجود تو.
تلاش نکن که زندگی را بفهمی، زندگی را زندگی کن! تلاش نکن که عشق را بفهمی، عاشق شو!
و چنین است که خواهی دانست؛ این دانستن حاصل تجربه توست، این دانستن هرگز ویرانگر آن راز نیست.
هر چه بیشتر بدانی در مییابی که هنوز چیزهای بیشتر و بیشتری باقیاست تا بدانی.
عشق والاترین هدیه خداست این هنر را بیاموز، ترانه عشق و جشن آن را بیاموز.
عشق نیازی بی چون و چراست، روح بی عشق قادر به حیات نیست.
عشق خوراک روح و سرآغاز هر آن چیزی است که بزرگ است؛ عشق دروازه ملکوت است.
اُشو
حرفهایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود نمیگوییم..
و حرفهایی هست برای نگفتن، حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمیآورند.
حرفهای شگفت، زیبا و اهورایی همینهایند و سرمایه ماورایی هرکس به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقتفرسا، که همچون زبانههای بیقرار آتشاند و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیدهاند؛
کلماتی که پارههای بودن آدمیاند.
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند، اگر یافتند، یافته میشوند و در صمیم وجدان او آرام میگیرند..
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند..
و اگر او را گم کردند، روح را از درون به آتش میکشند و دمادم، حریقهای دهشتناک عذاب بر میافروزند.
دکتر علی شریعتی
ترجمه آزاد از سفر تکوین اثر شاندل
اگر پروردگار برای لحظهای فراموش میکرد که من عروسکی کهنهام و به من تکهای زندگی میبخشید
احتمالاً هر فکری را بر زبان نمیآوردم، اما به هر چه بر زبان میآوردم فکر میکردم.
به هر چیز نه به دلیل قیمت مادیاش که به خاطر مفهومی که دارد بها میدادم.
کمتر میخوابیدم و بیشتر خیالپردازی میکردم،
زیرا میدانم هر دقیقه که چشم برهم میگذاریم شصت ثانیه روشنایی از دست میدهیم.
هنگامیکه دیگران میایستادند راه میرفتم و وقتی آنها میخوابیدند بیدار میماندم.
هنگامی که دیگران صحبت میکردند گوش میکردم و چه لذتی از خوردن یک بستنی شکلاتی میبردم.
اگر خداوند فرصت کوتاه دیگری به من ارزانی میداشت، سادهتر لباس میپوشیدم،
در آفتاب غوطه میخوردم و نه تنها جسم، بلکه روحم را در برابر رحمتش آشکار میکردم.
خدای من، اگر قلبی در سینه داشتم، نفرتهایم را بر روی یخ می نوشتم و تا هنگام طلوع خورشید صبر میکردم.
با رویایی از «ون گوگ» روی ستارگان شعری از «بندتی» را نقاشی میکردم و ترانهای از «سرات» را تا ماه میخواندم.
با اشکانم گلهای رز را آبیاری میکردم، تا درد خوارها و بوسه های سرخ گلبرگهایشان را حس کنم.
خدای من، اگر من تنها تکهای از زندگی داشتم…
هر زن یا مردی را متقاعد میکردم که محبوب من است و با عشق و در عشق زندگی میکردم.
به آدمها نشان میدادم چقدر در اشتباهند که گمان میکنند وقتی پیر شدند دیگر نمیتوانند عاشق باشند،
نمیدانند وقتی پیر میشوند که دیگر عاشق نباشند!
به هر کودک بالهایی میدادم، اما رهایش میکردم تا خود پرواز را فرا گیرد.
به سالمندان میآموختم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی فرا میرسد.
چه چیزها که از شما آدمها یاد نگرفتهام..
فهمیدم هر کس میخواهد بر فراز قلهها زندگی کند،
بدون اینکه بداند خوشبختی حقیقی در نحوه رسیدن به بالای کوه است!
دانستم وقتی نوزادی با دست کوچکش انگشت پدر را میگیرد، او را تا ابد اسیر عشق خود میکند.
یاد گرفتم انسان فقط زمانی حق دارد به دیگری از بالا به پایین نگاه کند که بخواهد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد.
چیزهای بسیاری از شما یاد گرفتم، اما در نهایت برایم فایدهای ندارد،
زیرا وقتی آنها را در چمدان میگذارم که متأسفانه در بستر مرگ خواهم بود.
اثری از جانی ولچ
منبع / برگردان به فارسی: شاهین ساداتناصری
پینوشت
چندی پیش یکی از دوستان مطلبی را با عنوان «نامه خداحافظی گابریل گارسیا برای دوستانش» برایم ارسال کرد که در مقدمه به وخامت وضع سلامتی این نویسنده سرشناس اشاره کرده و متنی زیبا در ادامه آمده بود؛ اما آنچه مرا متعجب کرد، عبارت ابتدای این اثر بود:
«اگر خداوند برای لحظه ای فراموش میکرد که من عروسکی کهنه ام و تکه کوچکی از زندگی به من ارزانی میداشت»
برای اطمینان جستجویی کردم، چندین نسخه فارسی از این متن در اینترنت منتشر شده بود که برخی جای واژه عروسک کهنه، عبارت «آدمکی مردنی» را جایگزین کرده و برخی آن را حذف کرده بودند و در نسخه انگلیسی نیز واژه عروسک بکار رفته بود؛ خلاصه متعجب از اینکه چطور نگرش نویسندهای برجسته به آفرینش اینگونه است شروع به ترجمه کامل این اثر کردم، حتی نسخه زبان اصلی آن را نیز بررسی کردم و دریافتم که اثر بیشتر به شعر میماند تا متن یا نامه! تا اینکه در یکی از سایتها توضیحاتی یافتم و ابهامات برطرف شد؛ داستان از این قرار بود که در روزنامهای با نام “لا رپوبلیکا” شعری از جانی ولچ، نویسنده و عروسکگردان مکزیکی، که از زبان یک عروسک سروده شده بود، به گابریل گارسیا مارکز نسبت داده شد و با انتشار آن دیگر نشریات و وبلاگها نیز اقدام به تکثیر و تقویت این شایعه نموده و هر کدام با آب و تاب بیشتری به آن دامن زدند. از این رو جای تعجب ندارد اگر پیشتر این مضمون را با عنوان «نامه خداحافظی گابریل گارسیا» در صندوق ایمیل خود، وبلاگ یا حتی مجلهای مطالعه کرده باشید.
.: Weblog Themes By Pichak :.